به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست o*o*o*o*o*o*o*o واقعیت حماسه حضرت عباس(ع) و وقایع به شهادت رسیدن ایشان o*o*o*o*o*o*o*o * واقعیت حماسه عباس(ع)* آنچنان که بود نه آنچنان که گفته اند عجیب است عجیب بخوانید o*o*o*o*o*o*o*o وقتی که عباس وارد میدان شد 25 نفری با او بودند. به سمت شریعه رفت دشمن که عباس را هر لحظه زیر نظر داشت متوجه این قضیه شد. بخش عظیمی از لشکر به آن سو رفت. مثل جمع شدن براده های آهن به سمت یک قطب، و بخشی که بی خبر مانده بود یا محافظه کار بود، تعلل می کرد سپاه دشمن مات هیبت و شجاعت و شخصیت وقدرت عباس بود. گوئی آنرا با تمام وجودش احساس می کند. کسی جرئت نفس کشیدن نداشت. سکوت مرگباری همه جا را گرفته بود. عباس خود سکوت را شکست عباس فریاد زد: ما برای جنگ نیامده ایم. آمده ایم تا مقداری آب برای طفلان حرم ببریم این لحن آرام و صلح آمیز عباس به یکی از سرداران یزید بنام جندب بغدادی اموی جرئت داد تا بگوید: مگر نمی دانی که امیر یزید! ما را از این کار منع کرده است. عباس فریاد زد: شما در اطاعت خدا باشید نه یزید اموی گفت: همان خدا ما را به اطاعت اولی الامر فرا خوانده است عباس گفت: این اولی الامر را رسول الله معنی می کند نه تو اموی سکوت کرد. عباس فریاد زد: اگر مزاحمتی نیست مشکها از ما بگیرید و آبمان دهید این عین جوانمردی و شجاعت است یکی از لشگر کفر به حرکت آمد و جلو آمده اما با ترس، تا مشکی را بگیرد و آبی آورد. می ترسید تا حیله ای برای اسارت او باشد. اما عباس با خوشرویی او را به نزد خود خواند و مشکی به او داد. او که آمد و رفت چند نفری ( 7 نفر) آمدند و با خود مشکهایی را بردند عمرسعد سر رسید و گفت: چه می کنید!؟ و نگاهی به عباس انداخت. برق هیبت عباس او را لرزاند. یکی گفت عباس آمده تا برای بچه ها آبی برده باشد. عمر که در جواب آن سپاهی مشکلی نداشت گفت: عباس می توانست مستقیم چنین تقاضایی را با ما در میان بگذارد o*o*o*o*o*o*o*o حرمله حرمله فریاد زد آب! آب! ممکن نيست. و تيري در کمان نهاده خود را آماده حمله کرد. این جسارت حرمله و آن فریاد پسر سعد جرئتی در دیگران آورد سکوت مرگبار همچنان حاکم بود. شمر که مرعوب سکوت شده و ترس جانکاه بر جانش آمده بود به خود آمد و گفت: آب! ممکن نیست. پسر سعد! در هیچ شرایطی آب ممکن نیست! این را تو می دانی. ابن سعد خود را یافت کم کم لشکر نیم دایره ای دور عباس و یاران او زده بودند. همه چیز برای نبرد آماده بود. عباس صحنه را به درستی و با دقت زیر نظر داشت یاران عباس خود را در محاصره می دیدند غروب بود. روز نهم بود. اما همه جا روشن بود. روشنتر از شب اما نه مثل روز. ناگهان یکی از ترس ! فریاد زد حمله! - تا خود را از ترس برهاند! - فریاد او غریو حمله و فریاد جمعی ِ مشرکین را به همراه آورد. عباس و یاران برای دفاع و حمله آماده شدند. هر کسی به آنها نزدیک می شد نقش زمین می شد. چنان هیبت عباس و یاران و شجاعت و شمشیر زنی آنها بی مانند بود و سترگ، که ناگاه لشکر به تمامه به عقب کشید چهارصد نفر به خاک مذلت افتاده بود ابن سعد از اینکه این ماجرا با صلح به اتمام نرسیده ناراحت بود. در دل پشیمان بود. شمر در فکر چاره بود و لشکر بی تاب پایان این مخمصه بود. زخمیها ناله می کردند. از یاران عباس دو تن بر زمین افتاده بود. اما بر اوضاع مسلط بودند. شعف عجیبی آنها را گرفته بود. لذت نبرد برای خدا و هیبت و قدرت و شجاعت عباس و یاران عباس به آب می اندیشید، به بچه ها و به مشیت؛ به مشیتی که تعادل می خواست و شهادت می طلبید. او استاد علم لَدُن بود و دنیایی از تجربه در این باب و او محیط و مسلط بر اوضاع عالم. او شجاعتی معادل هستی داشت و قدرتي مافوق هستی. او از خدای ماجد بود حیرت همه را گرفته بود. دو سه نفری یافتند که حقیقت با حسین است. عده ای به شک افتادند. سه نفر به عباس ملحق شده و اجازه همراهی خواستند. عباس با اشاره اجازت فرمود * لطفا صحنه را بفرمایید - آن سه تن قبلا با هم صحبت کرده بودند. دو تن از اقوام و یکی از رفقای آن دو تن بود. ناگاه اشاره کردند و هر سه با اشاره به مطلوب رسیدند. به پیش تاخته در پیشاپیش عباس فرود آمده و تعظیم نمودند. یک زانو را بر زمین نهاده و زانویی بلند. سر را خم و یکی از آن میانه گفت: جسارتاً ما را به سربازی برگیر که شیفته حقیقتيم آنگاه سر را بالا آورده منتظر رخصت بودند که عباس همانطور که با چشمان پرهیبت و عبوس خود بر رفتار دشمن خیره بود با اشاره به سمت راست، رخصت داد. آن سه تن بر اسب آمدند و به بیست و سه تن ملحق شده قبل از آن، دو تن از یاران عباس را مورد تفقد قرار دادند هوا کمی تیره تر می شد. در خیمه هم سکوت حاکم بود. همه منتظر یاران بودند. بچه ها! عده ای به آب می اندیشیدند و عده ای آب را فراموش کرده به عباس، به عمو، به تک سواران همراه او می اندیشیدند و امام با خدا در حال سخن گفتن بود - در آن لحظه حسین! ... امام ... با خدا چه می گفت؟ او فرمود: خدایا حسینت را دریاب. اینجا من برای ادای دین، ادای وظیفه و ادای شکر آمده ام. آمده ام تا ببینی که حسین تو برعهد خود مانده و مشتاق ملاقات علی و مادرش زهرا است - خدا چه گفت؟ خدا گفت: حسینم! من توام. من تو را می خواهم. فرزندانت در امان مهر منند. آنها یاران خوب و مهربان و بزرگوار منند. زینب از من است. او پیروز تاریخ است و تو این را می دانی - بعد حسین چه گفت؟ حسین گفت: خدایا به عباس می اندیشم تا در رسالت خود تاریخي عمل كند. حماسه او چشم تاريخ را خیره کند. متن کار و فرمایش او در تاریخ درخشان بوده الگو و امام این و آن باشد و خدا گفت عباس ازمنست. من همراه عباسم. او دست من است. او زبان و اراده و مشیت من است. او از من است. او از من است. از توست. از علی است. آیا کافی نیست!؟ -و حسین گفت! شکراً لللّه شکراً. و قاسم و علی اکبر و یاران همه، در جای خود، محکم و قدرتمندانه چون کوه مانده بودند تا در صورت شکست عمو و یاران، دشمن جرئت جسارت را نیابد و بقیه یاران سخت در انتظار عباس و چون اکثر آنها در رتبه اعلای دیدار ما بودند واقف به سرنوشت و مشیت استوار، در حال دعا و ثنای حضرت ماجد بودند - و دشمن!؟ بخشی که در صحنه بودند حیرت زده و مات و بخشی که بی خبر بودند کم کم مطلع می شدند و وحشت آن بیابان و شکست، آنها را فرا می گرفت و اگر نبود مشیت شکست نظامی حسین؛ همین عمل عباس کافی بود تا با یک یورش بی مقدمه فرار را بر همه ارکان آن لشکر انداخته و اثری از لشکر در آن بیابان نماند. اما مدیریت با خدا بود. مشیت در استقرار و ماجرا ادامه یافت - بله می فرمودید آیا کسی جرئت نبرد تن به تن با عباس نداشت؟ عباس چنین تقاضایی نکرده بود. حالا موقع چنین تقاضایی بود. زیرا مقرر شد که جنگ باشد نه صلح و خون باشد نه آب! شمشیر باشد نه حرف و سخن! و عباس در آن هیمنه و هیبت باید تا در بستر مشیت می رفت او اجازه داشت تا تاریخ را از طرف خدا رقم بزند و مشیت را کنترل و در بستر شدن اندازد. اینجا آن مقام بالای عباس است که هرگز شنیده نشده و بیان نشده و به نوشته نیامده است و او مختار و آزاده ما، تا بر بستر مشیت نشاند زمانه را فریاد زد: حالا که رسم شما جنگ است نه صلح و حال که از حتی قطره آبی مضایقه دارید! مرد میدان بفرستید تا اگر جنگ است جانانه بجنگیم مردی بسیار مغرور، بسیار عنود و کافر، فریادی بر آورد که باعث حیرت همراهان شد و عده ای کثیر او را دیوانه خواندند گفت: این آرزوی ده ساله من است تا در نبردی با تو نشان دهم که تو! فقط معروفی! و پهلوان اول عالم منم. بدون اجازه از ابن سعد و دیگران به میدان آمد رو در روی عباس گستاخانه، جسور، با نفرتی فراوان عباس که درخشمی سنگین علیه غیر خدا بود؛ بدون مقدمه و بدون ترس از جسارت و هیبت و هیکل او براسبش زد و تاخت به محض رسیدن به او، چنان شمشیری بر فرق او آورد که او و اسب و اسلحه همه در هم شد و از دشمن عده ای ناخودآگاه هورا کشیدند! و ناگهان به خود آمده ساکت شدند اسب عباس به فرمان او عقب عقب آمده تا به یاران رسیده فریاد زد آیا کس دیگری هست که ناگاه دو تن دیگر از لشگر دشمن جدا شده و با عجله از دو طرف عقب لشگر عباس خود را به عباس رسانده فرو افتاده وعذر تقصیر و اجازه الحاق به عباس گرفتند. آقا با مهربانی فرمودند این خدا و اینهم شما. آن دو عقب عقب رفته به اسبها نشسته و در میان پذیرش یاران جا گرفتند شمر مستأصل شده بود. ابن سعد گیج و مبهوت. حرمله سخت حیران و عصبی. معاندان هر یک لب به دندان می جویدند. عرصه به دشمن بحدی تنگ شده بود که حمله ای از عباس اثری از یمین و یسار و نظم لشگر باقی نمی گذاشت همه چیز در تصرف عباس! حتی اراده دشمن! اما او مسلم بود. عبد بود. او یار بود. او تسلیم و راضی به رضای حق و لذا از اخم بکاست تا جسارت دشمن زنده شود. تا دشمن خودش را بیابد! و یافت سنان نیزه ای بر زمین زد و بدون آنکه نگاهش به عباس باشد به زمین چشم دوخته فریاد زد: ای لشگر خدا حمله کنید!! چند نفری حمله کردند و بقیه با کمی تردید به عقب افتادگی، دوباره به یاران عباس حمله کردند جنگی بود در حد خود نمونه و عباس بر هر کسي که می رسید، اعلام مرگ آن کس بود و یاران او هم، در شجاعت برتر از هر سربازی و سردار از یزید ناگهان بین یاران عباس جدائی افتاد و 12 نفری از آنها در محاصره آمدند. می جنگیدند و مي دريدند و لشكر را عقب مي زدند، اما به شريعه يا خيمه گاه مسلط نبودند. اين كشمكش و قتل و نبرد تا آنها را خسته کند ادامه داشت و آنگاه که از کشته ها پشته ها ساخته و امان از دشمن بریده بودند، در دریغ از یاور و توان، یکی پس از دیگری به شهادت می رسیدند یا از اسب ساقط شده در زیر دست و پا می افتادند (آب) و عباس و یاران دشمن را تا شریعه در هم كوبيدند و خود را به شريعه رساندند. از یاران عباس شش نفر دیگر باقي بود. مشكها از آب پر و كمي رفع خستگي مي كردند عباس با رسیدن به آب نگاهی به آب کرد و تو دانی که قدرت او در رساندن آب يا تقديم آب چگونه است؟ و چگونه بود؟ اما مشیت را هم می دانی و لذا به محرومیت بچه ها گریه کرد - در آن لحظه چه گفت؟ فرمود: خدایا عناد یک انسان تا چه اندازه است! وآنها تا کجا باشما مخالف هستند!؟ بعد فرمود: خدایا شکرت که مرا پناه دادی و تو، بدان که عباس تو تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون پای تعهدخود ایستاده است و فرمود خدایا حسینم را، برادرم را به تو می سپارم. از علی اصغر و قاسم و رقیه، عبدالله و عون و جعفر و از همه یاران خودت محافظت فرما. آنها همه لایق لقائند محفوظشان بدار - و خدا؟ و خدا فرمود: عباس من، ملاقات ما نزدیک است. اگر چه تو در لقاء هستی و مزه و لذت و مستی لقاء از آن تو باد. اگر چه آن را مزه کرده ای و عباس فرمود: خدايا اين منم كه مشیت را سامان می دهم!(عباس با كاهش اخم و هيبت به آنها جسارت حمله مي داد) آیا این قرار ما بود!؟ و خدا فرمود: عباس من؛ این کمترین هدیه خدای توست. ازمن بپذیر. و عباس گریه کرد (اسبها) و آنگاه آبی برداشت تا رفع خستگی کند. صورت را آبی زند اما آنرا خلاف جوانمردی دید زیرا اسبها خسته بودند. اسبها را تیماری دادند و آبی را بالا تا اسبها گمان خوردن آب کنند و خوردند و عباس بر اسب نشست؛ زیبا و استوار چون کوه. درخشش او در عرش دیدنی بود. نورانیت او در ملکوت، در سدره المنتهی و در معراج مشهود و یاران نورانی او همه ملائک را مبهوت خود کرده بودند بر می گشتند و عباس باکمی عبور از شریعه به خیمه، با سیل دشمن رو به رو شد. مشکها بر دوش. بارها سنگین. بدنی خسته و بعضاً مجروح. یاران شهيد. هوا تاریک تر و دشمن عصبی و معاند عباس با رسیدن به اولين فرد، کار او را بساخت و بقیه در دلاوری بی هماورد. اما شهادت یاران، دشمن را جسور و قتل اقوام و برادران از دشمن، آنها را در انتقام جسور و بی پروا کرده بود عده ای در حد مرگ و بی محابا از مرگ بر عباس و یاران حمله می کردند و عباس بی محابا درو می کرد و بر زمین میریخت و به پیش می رفت. دشمن دوباره فاصله گرفت! چاره ای باید و راهی تا عباس به خیمه نرسد. آب سوژه اصلی و هدف اصلی بود برای عباس بردن (آب) و برای یزیدیان هرگز و عباس خواندن قرآن را آغاز کرده سوره برائت را - این را می دانستی - او بندگی و عشق را به نمایش گذاشت. عشق به خدا، عشق به حسین، عشق به اخلاق و جوانمردی، اوج وفا و اوج جوانمردی جنگی آغاز شد که تاریخ بخود ندیده بود هفت نفر و 30000 نفر آب بود و گِل بود و نبرد. سپر بود و چکاچک شمشیر. جنگ و گریز بود. کمین بود و سنگر. جسارت بود و خشونت. تیغ بود و نور. حیثیت بود و مشیت و حیف که مشیت بود و الا دمار از دشمن در می آمد و کار ظلم یکسره می شد و حسین تا سرنگونی کاخ یزید به جلو می رفت. مشیت بود تا بیندیشند دست عباس افتاده شود. - ببخشید چگونه؟ ساز و کار این فتنه چگونه بود؟ بله شنیدن آن شیرین است چرا که همه شنیده اند اما ندیده اند. در چکاچک شمشیرها و نبرد، عده ای یافتند که نمی توان از روبه رو به عباس تاخت. نشد کسی را عباس ببیند و او بر عباس فائق شود. یاران دیگر هم کمابیش اینگونه بودند اما نه در حد عباس. سه تني از یاران باقیمانده شهید شدند. عباس و سه يار دیگر مقابله ای در حد حیرت می کردند. دشمن مستأصل شده بود چهار نفر با سي هزار نفر (30000 نفر از طرفی قادر به رویارویی نبودند. از یکطرف تیراندازها راه دست برای تیراندازی نداشتند. نیزه اندازان خسته بودند و دستها توان کافی نداشت جرئت در نیزه انداز نبود و اگر بود نیزه گرفته شده و خود او را به قتل می رساند (27/11/1382) اما باید حمله می کردند این رسم سربازی و جنگ است و لذا از پشت حمله می کردند. صبر مي كردند. فرصت می یافتند. جسارت می خواستند. حمله ای می نمودند که اغلب با شکست مواجه می شد (مشكها) دیگر اثری از مشکها نبود مگر مشکی که روي کپل اسبی مانده باشد. آنهم مشکی کوچک و دیده نشدنی ، مشکی با انعطاف و ارتجاع کافی و گاه مشکی با مقداری از آب فقط کف آن بدلیل پارگی یا باز شدن درب آن. دشمن از نیروهای تازه نفس بهره می برد اما عباس و یاران توان تعویض نیرو نداشتند ( دستهاي سپهسالار) حمله از پشت سر ادامه می یافت و عباس هر کسی را در هم می کوبید دشمن تقریباً ناامید شده بود. اما مشیت کار خود را کرد ضربتی از پس سر برای سر عباس آمد از سر گذشت بر دست فرود آمد. دشمن از ترس سر را ندید بر دست کوبید کسی جرئت برنامه ریزی برای دست را نداشت قضیه حمله از پشت سر بود از هر طرف از چپ و راست از بالای دست و پا! از زمین با نيزه يا با تير. این ضربت کار خودش را کرد دست بی قدرت شد معاندي ضربت دیگری بر همان دست آورد. تازه یافته بودند نقطه ضعف کجاست. دو يار دیگر عباس شهید شده بودند. یار دیگر در تاریکی و روشنایی کمتر دیده می شد. همه چشمها به عباس بود آخرین یار هر از چند گاه ضربتی می زد و کسی را می کشت اینگونه شناخته می شد. عباس شمشیر را به دست چپ داد. جسارتها، شجاعتها، نفسها همه تازه بود و تازه می شد. زیرا که عباس ضربه پذیر می نمود حالا او یک دست کاری دارد ذهنها به قطع دست چپ معطوف شد. اینرا به تجربه یافتند نه با برنامه، آنچه باعث کشف حادثه شد ترس از رویارویی مستقیم و رو در رو، و ضربه برای سر بود و اتفاق شمشیر به دست. ولی حالا دست! نقطه ضعف، دست است و هم سر را باید زد. آخرین یار عباس نقش بر زمین شد او در حال خواندن قرآن بود و تو می دانی که همیشه شهدا در هر فرصتی قرآن می خواندند در دامن مهر خدا باشن عباس با دست چپ! اما تنها و خسته هر کسی به جلو می آمد ضربتی می خورد. اما سمت راست عباس بی دفاع مانده بود. ضربه عباس، ضربه ای از دشمن بهمراه داشت حالا ضربه دو طرفه است دشمن بسیار حساس شده بود گوئی فقط و فقط برای قتل عباس آمده اند همه برنامه ها و حواسها و حرفها جهاد عباس بود و بس. هرکسی می خواست که کاری بکند. گویا عباس درد مشترک همه معاندان شده بود اما او می کشت و می کشت. می زد و می زد. باز حمله از پشت! دوباره یافتند علیرغم یک دست بودن عباس! رو در رویی ممکن نیست هیبت عباس هر تازه نفس و هر شمشیر زنی را در هم می کوبيد و در لحظه ای دست چپ ضربه خورد . شمشیری برآ ن فرود آمد عباس با دلاوری تمام شمشیر را نگه داشت اما نتوانست. دستی نبود تا عباس مهار شمشیر کند دست و شمشیربود! این بار با هم و عباس از پا بهره برد حالا به عباس نزدیک می شدند و او در هر فرصتی با هر پا یکی را می انداخت. از اسب فرود آمده بود با هر پا یکی را می زد. درمحاصره کامل بود. اسب او اٌفتان و نالان بود زخمی و عقب می ماند o*o*o*o*o*o*o*o (نوفل) عباس با خشونتی وصف ناپذیر و خواندن قرآن در نهایت عشق می جنگید. هر ضربتی را دفع و با پا! کسی را بر زمین می انداخت، اما معاند خسته نمی شد . نیرو داشت تا سی هزار تن جسوری رو در روی عباس بماند. نوفل بود فریاد زد منم نوفل همه عقب کشیدند. دستها را بالا برد که نزنید! نکوبید! نجنگید عباس با نگاهی پر هیبت به او گفت می بینم مرد شدی!؟ نوفل گفت می خواهم افتخار قتل تو را داشته باشم عباس گفت این افتخار نصیب یک نفر نخواهد شد که ناگاه تیری از کمان حرمله بر چشم عباس آمد. عباس نیشخندی زد و گفت دیدی نوفل! حرمله سهمی را می خواهد نوفل غرشی کشید و با عمودی بر فرق عباس کوبید. اما عباس از جا تکانی نخورد و عکس العمل در هیکل او پدیدار نشد. نوفل عصبی شد و ضربت دیگری زد عباس گفت نوفل جان تو در دست خدای من است و من قادرم تا تو و همه دودمانت را درجا به دست دود بسپارم عباس هجوم کرد. نوفل عقب آمد همه در نظاره این نبردند تیری بر سینه عباس نشست. کسی از عقب شمشیری بر کتف عباس زد. این همه برای این بود که رفقای نوفل به نفع نوفل عباس را تضعیف کنند عباس نشست و تیر را با دو زانو از چشم کشید. برخاست. دلاورانه و شجاع! نوفل ترسید و عقب رفت. اما نه به طور کل. عقب عقب می رفت و عباس گامهای مردانه برمی داشت کل لشگر حالا به تبعیت از گامهای عباس جابجا می شوند نوفل درمانده بود، بماند یا برود؟ برود این موقعیت و شهرت و عزت پیش خلیفه و عبیدالله را چه کند. بماند جانش در خطر نگاه عباس است، اگر چه با چشمهای مجروح کسی از پشت شمشیری بر کتف عباس زد. یکی از پشت تیری زد تا قلب او را نشانه رود زره عباس مقاوم می نمود گامهای استوار عباس بود و ترس و شب. ماه بود و نوری کم. ترس بود و بیابان و حسین بود و انتظار حسین بر اسب نشست. عباس نیامده بود اما از صف آرایی یزیدیان چیزی دیده نمی شد حسین می دید و می دانست که عباس کجاست و بر سر او چه آمده است اهل حرم؛ آنها که علم لدنی داشتند ، می دیدند و آنها که نداشتند، دو دسته بودند. "عمو می آید. عباس دلاور است و می جنگد. " دسته دیگر، نه! او شهید می شود. دشمن فراوان است حسین نوید شهادت داده است o*o*o*o*o*o*o*o « و زینب!» زینب نگران است. اما آشنا، عاشق، توانا و صبور. مردی است در لباس زن. فرشته ای است در لباس انسان. حکیمی است در لباس مادر. سرداری است در لباس خواهر. سکینه عالمه است. رقیه نگران و منتظر. همه حیرت زده و در فکر. عده ای در ذکر و عده ای در نمازند. همه مشعوف خدا و نور. همه در آرامش روان و" آشفته ذهن" و یکی می آید زینب است. حسین را می طلبد. حسین! برادرت را دریاب! آنجا در شریعه او رامحاصره کرده اند و حسین فریاد یا برادر یا امام را می شنود. بر اسبی می نشیند، دستورات لازم را به لشگر می دهد. یک تنه می تازد. ده نفری امام را مقداری بدرقه می کنند. امام لشگر را می شکافد. می درد. می کشد و به پیش می رود. هر کسی مثل رمه از پیش حسین می گریزد. نوفل ضربه سوم رامی زند. عباس بی رمق شده است. کتف عباس مجروح است. خون اگر چه کم؛ اما نشان از بریدگی عمیقی دارد. بدن عباس زیر زره له شده است. استخوان، داخل زره می شکند شمشیری بر بغل گردن او می نشیند و عباس می نشیند حسین می رسد. همه در فرارند و حسین برادر را می یابد بر گردن او دستی می گذارد. او را در دامان مهر خود می نشاند. تیری از بغل گوش حسین می گذرد. نیزه حسین بر زمین، او در کنار نیزه می نشیند. سر عباس را در سینه گرفته با دست مبارک چشم عباس را لمس و آرامش می دهد. عباس می گوید: برادر توئی؟! و حسین می گرید و می گوید: آری منم! دلاور من. آری عزیز مادر! آری منم. و عباس بی هوش در دامان او می افتد. حسین دستش را بر پیشانی عباس می نهد. سر را به آسمان بلند کرده و می گوید: خدایا او توانست. مرا باز مدار عباس به هوش می آید در حال خواندن قرآن است. نیزه ای به سمت آن دو می آید . امام نیزه از زمین گرفته آن نیزه را می زند. نیزه بر زمین می کوبد. مایل است عباس را حرکت دهد. عباس می افتد. جانی باقی نیست. لبها کمی حرکت می کند. صدایی شنیده نمی شود . بدن بی دست است. بدن کوبیده است. حسین نمی تواند بدن له شده و کوبیده شده را جابجا کند! احساس ترحم هم به او این اجازه را نمی دهد. تا حتی به جسم بی جانش آزاری برساند کم کم دشمن بر گرد حسین جمع شده و قصد حمله دارد. فریاد حمله دشمن حسین را از توجه به عباس باز می دارد برای جلوگیری از لگدکوب شدن عباس به مقابله برخاسته، بر اسب نشسته، به دور از عباس می تازد. می جنگد و می جنگد و قبل از آنکه فکری برای حمل عباس کند، دشمن را در هم دریده و به خیمه آمده است خسته، غمگین اما ... شاد! به پیشواز او می آیند. می فرماید موفق شد عباس پیروز این میدان شد. او در لقاء الهی آمد." خدایا حسینت را دریاب" همه می فهمند. همه گریه می کنند. اما استوار. خبر به خیمه می رسد. صدای شیون اما مرده و خفته در گلو! آنجا جاری است اینست حماسه پسری از علی، از عباس، از عشاق، از رهروان خدامداری چه خوب است که مداحان و سخنوران دینی این عباس را معرفی کنند عباس خدامدار را و بگویند که عباس گدا و غلام نمی خواهد؛ دانشمند و جوانمرد و خیریت خواه می خواهد o*o*o*o*o*o*o*o زحمت کشیده برای مشارکت در پاکی و جوانمردیهای حضرت ابالفضل به اشتراک بگذاریم o*o*o*o*o*o*o*o منبع: هیئت قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل العباس(ع) مراسم تعزیه خوانی اباعبدالله و یاران با وفایش
-----------------@*-- میگه من که شاکرم پس چرا هیچ اتفاقی نیفتاد؟ تو گفتی سپاسگزاری معجزه میکنه ، ولی نکرد... چرا؟! گفتم چه جوری سپاسگزاری میکنی؟ گفت هر اتفاقی می افته بد یا خوب، میگم خدایا شکرت گفتم چه شکلی؟! یه بار بگو گفت خببب خدایا شکرت گفتم خب تو به مامانتم بعد از غذا این شکلی بگی دستت درد نکنه که میگه خب دوست نداری نخور چرا این شکلی حرف میزنی گفت پس چی کار کنم گفتم: بدونید ؛ همه تون بدونید، خداوند متعال همه ما رو شاد میخواد وقتی یادش افتادی، با شادی بگو شکرت، نه با آه. شادی رو ته دلت احساس کن دقیقا انگار یه نور کوچولو ته دلت وول میخوره اون شادیه. می دونی از چی ناراحت میشه؟ از این که تو همیشه ناله ای، همه اش غر داری همه اش میگی خسته ام، حوصله ندارم و همه اون چیزایی که بهتر از من میدونی به جاش، هر موقع حضور در لحظه داشتی و تونستی صدای ذهنتو خاموش کنی ؛ رو تنفس ات تمرکز کن و با خوشحالی بگو شکرت که من زنده ام... دارم نفس می کشم... هنوز فرصت دارم شکرت که دوستم داری، شکرت که دوستت دارم و همه اینا با شادی، شادی، شادی... واقعی ها 👌 شرمنده تونم ولی خدا رو دیگه نمیتونیم رنگ کنیم و دقیقا اینجاست که باید بگم ؛ افراد زیادی به صورت بنیادین، باور نمی کنن که افکار و باورهاشون در حال خلق شرایط بیرونی زندگی شونه اونها نمیتونن بپذیرن که تمام کنترل زندگی شون در دستان خودشونه اونها این قانون ساده رو باور نمی کنن، که اگه بتونن افکارشون و کانون توجهشون رو کنترل کننن می توننن زندگی رو به شکلی که میخوان خلق کنن. الان نکته رو گرفتین؟ فهمیدین چرا خدا همیشه ما رو شاد و خوشحال می خواد؟ بازم از صبح تا شب آهنگ غمگین بذار گریه کن غصه بخور، بعد بگو نمی دونم چرا خدا با من قهر کرده چای باقلوا بخور روشن شی✋ -----------------@*-- منبع :باشگاهِ عجیببب، شیکِ پرواز💛 سیدِ تهران، کاپیتان
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ او به تو میخندید و نمی دانستید سیب دزدیده شده خانه ی من بود که چید باغبان میان راه خورد زمین و شَل شده از راه رسید سیب را دست پسر دید و غضب آلود کرد نگاه خانه ی دندان زده ؛ افتاد به خاک ؛ من کشیدم آهی و میان خانه میلرزیدم ؛ نکند گاز زند بر تن من ولی انگار همه با هم رفتن به نظر آه من کرد اثر همه را فحش دادم و من خوشحالم که ، منِ کرمه بی زبان در سیب را ، آن زمان گاز نزد و سالهاست که در سیب دگر خانه ایی دارم شاد فکرم این است که ؛ نکند بار دگر قصه ی عشقِ بی پایانی ؛ خانه ی بیگناه دگری سوزاند و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که خدایا شکرت منه بدبختِ میان سیب را دفعه قبل گاز نزد حسین پیرزاد روزبهانی
هی رد شو از این کوچه و هی دل ببر از ما تو فلسفه ی بودنِ این پنجره هایی... *~*~*~*~*~*~*~* دلم گواه خوبی نمیداد یه حس مزخرف افتاده بود تو وجودم باعث بیقراریم میشد، دستام یخ کرده بودن، قلبم تند میزد، دلشوره که میگن همینه نتونستم طاقت بیارم، با عجله یه لباس دم دستی پوشیدم و خواستم بزنم بیرون که مامان رو دیدم مادر جون کجا میری این وقت شب؟ دروغی سر هم کردم
سهلاااااام بر خنگولستانیا چطورید یا بهترید ؟؟ ببخشید دیر به دیر میشه ،این نوشتن خاطرات ولی کم و بیش سعی میکنم هر وقتی تونستم بنویسم خببببب میخوام این سری خاطرات رو اختصاص بدم به خاطرات دوران عید ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ عاقا من ازون بچگی قیافم یه جوری بود که این کره خرا و بچه های فامیل هی با خودشون میگفتن ایول چه حالی میده با لگد بزنیم توش شکمش *palid* *palid* اصن نمیدونم چه رازی داره ولی لامصبا همش در حال بالا رفتن از سر و کله ی منن حالا لگد زدن و بالا رفتن از سرو کله ی من به یه کنار *moteafesam* *moteafesam* کره خرا پاشون میره تو ظرف میوه و آجیل میوه و آجیلا پخش و پلا میشه و از جلوم بر میدارن *bi asab* *bi asab* یبار از اول عید دیدنی قفل کرده بودم روی پرتغالی که بر داشته بودم که بخورمش این کره خرا هی اذیت میکردن آخرم پای یکشون رفت رو پرتغال ریده شد تو پرتغال ، منم اعصابم خورد شد بجا پرتغال بچهه رو گاز گرفتم بعد بخاطر همین هوچ وقت منو جز بزرگترا حسابم نمیکردن با بیست و پنج سال سن هی مگفتن پاشو برو با بچه ها بازی کن خیلی راهکارا امتحان کردما *gerye* *gerye_kharaki* که این بچه مچه ها نیان سمت من مثلن سیبیل میزاشتم و همش تو حالت اخم بهشون نگاه میکردم البته یکمی جواب میداد مثلن یبار رفته بودیم عید دیدنی شیش هفت تا بچه قد و نیم قد بود تو اون خونه تا رفتم تو خونه قیافه خودمو اخمالو کردم و با یه مشت سیبیلم که داشتم هی چپ چپ نگاه بچه ها میکردم که یعنی نیاید سمت من میزنمتون *bi asab* *righo_ha* اینام یکمی اولش ازم حساب بردن صاف اومدن نشستن جلوی من هر شیش هفت نفریشون هی نگاه من میکردن بازیه مرگ و زندگی بود اگه نیشم باز میشد دهنمو سرویس میکردن منم همیطوری اخمالو هی نگاشون میکردم *vakh_vakh* *vakh_vakh* اولین حرکت تروریستی که زدن این بود که هی همیجوری که جلوی من نشسته بودن جلوی من ، منم با اخم هی نگاشون میکردم هی ادا اطفار در میوردن ، شکلکای خنده دار برام در میوردن *mamagh* *are_are* *palid* *mig_mig* منم کنج لبامو گاز گرفته بودم که اخمم باز نشه و حمله نکنن بم *bi asab* *righo_ha* کره خرا چقدرم مسخره میشدن با این قیافه های اخمخشون *vakh_vakh* *vakh_vakh* یعنی باکسنم پاره شد تا خودمو نگه میداشتم نخندم حرکت تروریستی بعدیشون این بود که همیجوری که داشتم اخمالو نگاشون میکردم یه سیب پرت کردن تو خشتکم باز با هر بدبختی که بود خودمو سفت گرفتم که نیشم باز نشه *khaak* *khande_dokhtar* و در آخرین مرحله کره خرا دور هم جمع شدن شروع کردن پچ پچ کردن بعد از بینشون یکی ازین کره خرا رفت تو حالت سجده حالت سجده :khak: :khak: و یواش یواش ، دنده عقب دنده عقب اومد کونشو چسبوند به من چوسید *fosh* *fosh* بعدم یواش یواش جلو جلویی دور شد رفت دوباره پیش کره خرای دیگه گفت بچه ها انجام شد *ieneh* *ieneh* خداییش دیگه نمیشد نخندم ، تا نیشم باز شد یهو انگار خیلی خوشحال شدن و گفتن هورا حمله و دهنمو سرویس کردن خدا نسیبتون نکنه ازین جونورای دوپا *help* *help* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ وقتایی هم که مهمون برامون میومد و مثل یه روزایی که یه روز از عید رو همه رو دعوت میکردیم برای مهمونی خونمون پره بچه های قد و نیم قد میشد بعد که جیغ و داد و سر و صدا زیاد میشد ننم میگفت اصخخخخخرررررر بیا برو این بچه ها رو سرگرم کن تو اتاقت *asabani* *asabani* منم میبردمشون تو اتاق باشون جن بازی میکردم میرفتم شطرنجو میوردم و مهره ی اسب رو میزاشتم وسط صفحه شطرنج چراغا رو هم خاموش میکردم میگفتم بچه ها بیاید میخوام براتون جن احضار کنم اینام کنار هم دیگه دایره ایی دراز میکشیدن و دستشون رو میزاشتن زیر چونه اشون *esteres* *esteres* منم رو به روشون داراز میکشیدم و نور مینداختم زیر صورتم که قیافم ترسناک تر بشه *pishnahad_kasif* *pishnahad_kasif* و شروع میکردم وِرد و جادوی الکی خوندن و صداهای عجیب غریب از خودم در اوردن و شلوغ کردن که مثلن جن باهام ارتباط بر قرار کرده *esteres* *esteres* اینام ساکت میشدن و خوب نگاه من میکردن یبار بعده شام داشتم سر گرمشون میکردم شکمم هم پره باد بود :khak: *khaak* همیجوری که جلوشون دراز کشیده بودم گفتم بچه ها احساس میکنم جن پشت سره منه بعدم زااارت گوزیدم *vakh_vakh* *vakh_vakh* گفتم وااااااییییی داره باتون حرف میزنه بعد یکی ازین برمجه ها گفت حرف نزد که گوزید *bi_chare* *tafakor* بعد من گفتم نههههههه جن ها اینطوری حرف میزنن و نا مفهومه *sheikh* *sheikh* بعد بوی لاش بلند شد تو اتاق دوباره یکی از این اخمخا گفت بوی گوز میاد *fuhsh* *fuhsh* تو گوزیدی مارو گول زدی بعدم یهو همه شلوغ کردن و جیغ و داد بعد یکیشون گفت اصخر الان جنه کجاس ؟؟ *Aya* *Aya* اون یکی گفت رفته تو کون اصخر حرف که میزنه اصخر میگوزه *khaak* *khaak* بعد یهو همه خر شدن میخواستن کونمو پاره کنن که جن رو بکشن بیرون و من خودمو تسلیم کردم *gerye* *odafez* و گفتم گوزیدم گوزیدم گوزیدم جن نبود بعدم کثافتا رفتن به همه گفتن که گوزیدم همانا بد جانورانی هستند هر چی بزرگ تر میشن خر تر میشن *righo_ha* *bi asab* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خب حالا که بحث جن و ترس شد بیاید یه خاطره خنده دار از جن براتون بگم آقا یبار نصف شد ساعتای سه و چهار شب بود تاریک تاریک ، ساکته ساکت بعد داشتم با لب تاب دنبال یه فیلم طنز توی آپارات میگشتم اینترنتم خیلی ضعیف بود دیدم فیلمو پخش نمیکنه اومدم رفتم با گوشیم شروع کردن پیام دادن و سرم گرم شد به گوشی بعد این لبتاب من خیلی یواش یواش شروع کرد به دانلود اون فیلمه خلاصه همه جا ساکته ساکت بود منم اصن حواسم به لب تاب نبود و درشو بسته بودم ولی همچنان در حال دانلود فیلمه بود یهو همچین صدایی اومد [audio mp3="/uploads/2019/03/hemat_jan_khatere_khande_dar.mp3"][/audio] download ◄ ► دفعه اول که گفت همّت ، بدنم یخ کرد و موهام کامل از ترس سیخ شدن ، حسابی ترسیدم همیطوری گوشامو تیز کردم ببینم درست شنیدم یا نه یهو دوباره گفت همت جان داشتم سکته میکردم ، فکر میکردم جنی چیزی تو خونه اس حسابی سنگ کوب کرده بودم نصف پشمام ریخت و داشتم سکته میکردم یه یهو این همّته خاک بر سر گفت بععععععلهههه نصفه دیگه پشمامم ریخت ؛ یعنی کامل ریدم به خودم بعد چون خیلی مسخره گفت بعله فهمیدم لبتابم فیلمه رو یواش یواش دانلود میکرده و پخشش میکرده خیلی ترسناک بود تا توی شرایطش نباشید متوجه نمیشید چی میگم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati* لیست خاطرات ◄
*********◄►********* هیچ وقت از خودمون پرسیدیم قیمت یه روز زندگی چنده ؟ ما که قیمت همه چیز رو با پول می سنجیم تا حالا شده از خدا بپرسیم: قیمت یه دست سالم چنده؟ یه چشم بی عیب چقدر می ارزه ؟ چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنمون پرداخت کنیم ؟ قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟ وخیلی سوال ها مثل این ما همه چيز را مجانی داريم و شاكر نيستيم *********◄►********* خدایا برای تمام نعمتهایت سپاس
*@***/* بیایيد یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه چقدرخوبه که مثل این چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم چقدر خوبه که سالمم چقدر خوبه که خانوادم رو دارم چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون رو ببینم چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم چقدر خوبه که بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم نه نداشته هامون رو و عميقا بگيم خدایا شکرت، همين ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم